%MINIFYHTMLa75c014bb7a2ce12d31440eb8dd5c1073%

دانلود آهنگ جدید



تاريخ : یک شنبه 6 دی 1394 ا 17:31 نويسنده : reza ا

با سلام از کاربران گل و کسانی تا به امروز پشتیبان گر این وب بودن و منو همرای کردن و با بعضی ها با نظرهاشون به من  کمک کردن و امید دادن.... میخاستم بابت داستانی ک قرار دادم اگر وسط هاش غلط املایی یا جا انداختم عذر خواهی کنم و من هم اگه. میخاستم این داستان رو کامل بدون خلاصه بنویسم حداقل دو صفحه پر یا بیشتر جا میگرفت طولانی تر می شد و شما هم حوصله خواندنشو مطمینا نداشتید و هم وقت زیاد می برد سعی کردم اصلی هاشو براتون بنویسم و خلاصه و بخاطر عدم وقت نمی توانم داستانمو بشینم از اول اشتباهاشو یا چیزی ک جا انداختم یا غلط شده بشینم درست کنم برحال از همراهی شما خیلی ممنونم ایشالله هیچ وقت عشقتون این داستان اینجوری نشه از همتون کمال تشکر رو دارم 



تاريخ : یک شنبه 6 دی 1394 ا 13:43 نويسنده : reza ا

به نام خدا

یکی بود یکی نبود جز عشق رضا وتینا هیچی مهم نبود

برمیگردیم به دوسال پیش روزی که تازه باهم اشنا شده بودیم تو یه چت روم بود من میدیدم اخلاقش خوبه دختره خیلی مهربون دلنشینی است زیرنظرش داشتم با این که یه روزی موقعش رسید سرحرف روباهم بازکردیم و کم کم شیفته هم شدیم وازش پرسیدم ادرس محلتون کجاس  واون هم واون هم بعد این که داشت بهم دل می بست ادرس محلشون رو گفت وحتی خونشون رو...وخلاصه باهم کلی پیام بازی میکردیم روزمون رو باهم شب میکردیم وحتی شبمون هم باهم صبح میکردیم  تابستان گرم خوبی بود اون سال واسم وروز به روز  بیشتر عاشق هم می شدیم و وابسطه تر از اونجایی که ادرس خونشون رو داده بود من یروزی تصمیم گرفتم با یکی از دوستام که اونجاهارو خوب میشناخت  برم دمعه خونشون تا ببینم این شخصی که من دارم روز به روز عاشق تر از دیروز میشم بهش کیه؟و بالاخره اون روز رسید و من و دوستم رفتیم به اون ادرس از شانسی که داشتم ده دقیقه نشد دیدم یه دختری از اون خونه اومد بیرون و سوار ماشین پژو405 شد رفت و منم اسمس بهش دادم که با این مشخصه دیدمت و اون هم با تعجب گفت جدی راست میگی گفتم آری گفت رضا دارم میرم کلاس زبان ادرس کلاس زبانشو داد و گفت بدو بیا اینجا با کلی ذوق ومنم با دوستم که اونجاهارو خوب میشناخت رفتیم ب اون ادرس تینا گفت وایسا یجور کلاسو میپچونم میام جلو در واسه چند دقیقه همو ببینیم و از فاصله تقریبا 1 متری با تلفن با ذوق  شوق باهم حرف میزدیم  تا دیگه گفت باید برم تو تا معلمون شک نکنه و رفت تو... اون روز اولین قرارمون بود و کلی باهم اس بازی کردیم وبه قول معروف پی ام بازی کردیم تو وایبر اون موقع بورس بورس وایبر بود بگذریم..کل تابستون باهم گذروندیم و تو اون تابستون دو سه باری دیگه ای باهم قرار گذاتشیم تا این که رسید به اخر تابستون اخرای تابستون بود که فهمیدم این دختری که عاشقش شدم و باهم کلی عشق بازی کردیم با دو نفر دیگه هم بجز من در ارتباطه به اسم سامیاروطاها که اگه اشتباه نکنم با اون هام مجازی تو چت روم دوست بود ولی اون هارو هنوز از نزدیک ندید بود بنا به دلایلی اگه اشتباه نکنم واسه من ک دیگه دیر فهمیده بودم دیگه بهش دل بسته بودم با یه  بغض عمیق بهش اس دادم گفتم خیلی خیانت کاری خیلی بی معرفتی تو ک با دونفر دیگه  بودی چرا منو واسه خودت کردی چرا منو عاشق خودت وابسطه خودت کردی از اونجایی که اونم بالاخره دل داشت وابسطه منم اون شده بود یکم سخت بود که بگه همینه ک هست به سلامت کلی بهانه دلیل اورد تا این که یجوری ماست مالی کنه اما حقیقت روشن شده بود دیگه دیر بود و همش می گفت نه دوست نیستم اونجوری ک فکر می کنی نیست دوست پسرای قبلیم بودن خب راست می گفت بودن بهم هم زده بود باهاشون اما دوباره برگشته بودن و اینم قبول کرده بود اما منو هم دوست نداشت از دست بده همش می گفت باشه حق باتوه باهاشون بهم میزنم تورو دوست دارم رضا نه اون هارو تا این که نمیدونم چجوری تابستونمون تموم شد پاییز اومد ومحرم بود ک دیدم باهاشون باز در ارتباطه من تینا هم در ارتباط بودیم چون نه اون میتونست بهم بزنه با من ن من با اون اما دیگه زیاد باهم صمیمی نبودیم تا یه روز محرم بود خاستم  دل به دریا بزنم وقعا این رابطه رو تموم کنم که اون روز تینا نذاشت کلی التماسم کرد کلی خاهش کرد گفت همین امروز با طاها بهم میزنم نرو توروخدا بدون تو میمیرم تا این ک امروز فردا کرد بالاخره هفته بعدش یکی از روزهاش گفت بهم زدم گفتم اگه راست می گی منو طاهارو بیارتو یه گروه خودت هم باشی بگی منو دوست داری بگی رضارو میخامم عشقت منم و همین کارو کرد

کم کم داشت اعتمادم بهش بر می گشت ولی ترس داشتم ک دوباره نره دوست بشه باهاش یا اون مخشو بزنه باز واسم خیلی گریه میکرد می گفت نه بخدا رضا دوست نمیشم دیگه بر نمیگردم پیشش گفتم باشه سامیار چی؟؟گفت اونو ک دو هفته پیش بهم زدم گفتم پس برو به اون هم جلو من بگو بارضا دوستم اونو دوست دارم گفت نه رضا بخدا نمیشه میره به مادرم میگه تورو ومجبور و مامانم مارو جدا میکنه نه نمیشه بخدا با گریه می گفت نمیشه راست هم می گفت از یه لحاظی  چون سامیار یه پسره عقده ای دیونه ای بود ویه پسره خرابی میشناختمش... خلاصه یک دوماهی طول کشید دلی که شکسته بود دوباره بشه همون دلی ک تابستون بود عاشق دیونه رضا و تو این دوماه تینا خیلی واسم گریه کرد خیلی به در دیوار زد خودشو تا منو بکنه همون رضا ک دیونش بودمو بالاخره یروزی موفق شد...ما هفته یبار همه دیگرو میدیدم از نزدیک همو بغل میکردیم کلی عشق بازی میکردیم باهم داشتیم از تابستون اون سال بیشتر عاشق تر دیونه هم می شدیم خیلی زیاد فقط من بودم تینا ویه عشق شدید داغ حتی کادو تولدشو که تابستون بود سر اون موضوع ها نشد براش بگیرم تو زمستان گرفتم یه ساعت خوشحال شده بود خیلی بنظرم خیلی خیلی عاشق هم شده بودیم که سنگ هم می بارید نمیتونست مارو از هم جدا کنه منم برای که خیالم از عشق راحت بشه ماهی یه باری الکی بهش می گفتم میخام برم میدیدم حتی به شوخی هم که می گفتم اشکش در میومد واقعا گریه میکرد بعدش بهش می گفتم دیونه من واسه خودتم عشق خودمی تو منم بدون تو نمیتونم هر ماه همین کارو باهاش میکردم و اون هم همچنان مثل قبل اشکش در میومد به الماس میوفتاد شاید کارم درست نبوده اما خیالمو از عشقی که بهم داشت رو تخت میکرد خلاصه اون سال تموم شد عید اومد و ما عاشق هم بودیم خیلی دیونه هم بودیم واسه میمردیم فته یبار هم همو نمیدیدم روزمون شب نمی شد تا این که تابستان گرم امسال هم رسید و منم طبق قبلا باز خاستم عشقشو امتحان کنم گفتم میخام برم اما اما اما این دفعه دیگه اشکی نریخت گفت اگه اینجور دوست داری باشه برو من نمیتونم جلوتو بگیرم منم ک فقط برای سنجش عشقش ماهی یک بار اینکارو میکردم گفتم نه نمیرم همینجوری گفتم ببینم چقدر تلاش می کنی که نرم اما نکرد تا اون تابستون باهم بودیم نمیشه گفت بد خوب بود هفته یبار هم همو مثل قبل میدیدیم اما دیگه مثل قبل شبمون رو صبح نمیکردیم باهم روزمون هم یجورای بذور روز میکردیم باهم نه که من نخام حتی چند باری بهش گفته بودم مثل قدیم ها بیا شب تا نزدیک های اذان صبح باهم بیدار باشیم اون هم همیش مینداخت فرداا هی می گفت تابستون زیاده تازه اولشیم نترس صبح می کنیم باهم تا این ک وسط تابستون شد ارزو یه شب بیدار موندن با همونی ک تموم دنیام بود تو دلم مونده بود گفتم داره تابستون تموم  میشه ها گفت باز نترس مونده  خلاصه یجور میپچوند منو ولی من چون همچنان عاشقش بودم هیچی نمی گفتم هیچی ولی خب تابستون باهم دعوا زیاد داشتیم دعواهایی ک بعدش زیاد سعی نمیکرد برگرده می گفت دیگه خسته شده از این همه دعوا تکراری من چون بهش باز شک کرده بودم تلگرامشو تو کامپیوترم نصب کرده بودم و هر پیامی ک به دوستاش میداد من میخوندم و اون از این کارم زیاد خوشش نیاومد تا یه روزی یکی از دوستاش که اسمش نگین بود تو همون تلگرام پیام داد گفت فردا با شایان قرار دارم توهم میای تینا هم گفت باشه میام...اینو هم بگم سوتفاهم نشه شایان دوست پسره نگین بود... اما خب من خیلی سر عشقم غیرتی بودم و حساس حتی دوست نداشتم یه پسر از دور بهش نگاه کنه در این حد چه برسه با یه پسر با این که دوست پسر دوستشه با دوستش بره سرار قرار بالاخره اون پسره چوب خشک نیست که وقتی به نگین سلام بده به دوست کنارش که عشق من تینا می شد هم یه سلامی یا شاید حتی دست هم امکان داشت بدن و برای من همینش هم خیلی سخت بود ک عشق من قول داده بود حتی به یه پسرنگاه هم نکنه با دوستش بره سره قرار... حتی از زیر زبون دوستش کشیده بودم بیرون ک یه ماه قبل هم تینا باهاش اومده بود وقتی با شایان قرار داشت و منم خیلی اعصبانی شدمو عشقمو تهدید کردمو بلاک کردم و ج تلفنشو هم نمیدام هرچند من ادمی نبودم نیستم ک تهدید کنم و واقعا عملیش کنم فقط اعصبانی میشم یه چرت پرتی میگم بعدش اروم میشم وقتی که اروم شدم و چون دوستش داشتم خاستم ببخشمش ک تینا گفت من خودم جلوتر همه چیزو به مادرم گفتم گفتم قبل از این ک تو بگی کار دستم بدی خودم بگم من گفتم چرا گفتی من ک اهلش نبودم چیزی به مادرت بگم تو تهدیداتم که گفتم چون اعصبانی بودم گفتم اونم گفت دیگه گفتم کار از کار گذشته گوشیمو مارم قراره بگیره هرچند اون خودش گوشیشو به مادرش تحویل داد چون بقول خودش دیگه خسته شده بود از گیرایی من اینو بعدا فهمیدم ک خودش داده به مادرش اولاش واسه خودش هم سخت بود چون با این کار پنج شنبه جمعه ها دیگه ازهم خبر نداشتیم اولاش میرفت از واتس اپ بهم پیام میداد می گفت جایی ک گوشیمو قایم کرده فهمیدم کجاس الکی در حد یه ربع یا کمتر حالمو می پرسید قربون صدقه هم میرفتیم بعد خاموش میکرد گوشی رو اما روزهای شنبه تاچهارشنبه با گوشی خونشون زنگ میزد روزی حداقل دوساعتی باهم حرف میزدیم  چون مامانش هم تا ساعت 5 خونه نبود اما دیگه پنج  شنبه جمعه ازهم بی خبر بودیم تا این ک اخرای تابستون باز رسید اخر تابستون بود باز هنوز حصرت یه شب بیدار موندن تو تابستون به دلم مونده بود یاد حرفی کزده بود افتادم هه تابستون خیلی مونده کو کجا تموم شد عشقم یه شب هم باهم صبح نکردیم اون تابستون بازهم به همین رابطه ک داشتیم راضی بودم گفتم یه روز درست میشه من ساده می گفتم یجور مخ مامانتو بزن گوشیتو ازش بگیر اونم می گفت باشه هر دفعه هم یه بهانه ای میاورد ک مامانش نداده...تا این ک یروز خاستم برم کادو تولدشو بدم اخه26 شهریور روز تولد عشقم بود طبقه دومی هاشون نگو شک کرده بودن یه پیر زنی بود ک از صبح جلو پنجر هی کیشیک میداد تا این که بالاخره اون پیر زنه رفت تو گفتم تینا بیا کادتو بگیر برو گفت تو بیا بالا بده گفتم نه طبقه دومی هاتو شک کرده اومد گرفت کادو رفت بالا کلی از من تشکر کرد ولی اون روزها باهام قهر بود ولی باهم حرفو میزدیم دلش طاغت نیاورد وسط های کوچه بودم که بهم دوباره زنگ زد گفت بیا بالا  میخام یکم پیشم باشی منم قبول کردم دیگه طاغت نداشتم بگم ن بخاطره همسایشون دلو زدم به دریا رفتم بالا 5 دقیقه نشد ک کنارش نسته بودم مامانش زنگ زد گفت همسایمون میگه یه پسر اوردی تو خونه حسابی هردمون شوک زده شده بودیم من سریع از خونه اومدم بیرون مشخص بود کار همون طبقه دومی هاشون بود ک مارو لو داده بود مادرش بهم زنگ زد شمارمو اخه داشت از قبل سر یه داستانی گفت چرا اومدی ابرو ریزی کردی واسه ما فعلا اون شب تینا با مادرش بهم زنگ زد کلی فحش داد تینا بهم اخرش هم گفت نمیخامت دیگه مادرش هم که همینو اصلا میخاست از خدا خواسته منم با گریه خداحافظی کردم بعد این ماجرا خبرشو از دوستش میگرفتم اون هم خبرمو از دوستش می گرفت گاهی وقت با این حال من خوش خیال همش سعی میکردمکه یجور برش گردونم و هروقت بیشتر سعی میکردم بدتر بدتر می شد از من دور تر عشقم خیلی از من دور شده بود  حتی با خانوادش  دعوام شد اخه عشق من شده بود انگار یطرفه حتی زنگ هم که بهش میزدم هفته یبار یا ماه یبر میرفت کف دست مادرش میذاشت مادرش هم میوفتاد به جون من و دایش و منم باز همچنان دوستش داشتم جزز عشقی ک به تینا داشتم به هیچی فکر نمیکردم حتی فقط میخاستم بدستش بیارم هیچی برام مهم نبود چون بدون اون واقعا شب روزم شده بود یکی یکنواخت سرد تاریک داشتم بدون اون میمیردم  تا این که همین مدت پیش یه دعوا اساسی باز با خانوادش کردم سر یه نفر که به مادرش اس داده بود  از طرف من راجب دخترش مثلی که بد گفته حالا نیمدونم پسرخالم بود یا دوستایی خودش بودن که سر بسرش میخاستن بذارن اخه پسر خاله من شماره مادر عشق منو داشت سر این ک یبار زنگ زده بودم از گوشیش اونم  فکر کرده بود شماره تیناخواست مثلا دروغ بگه تینا اعتراف کنه میگن دروغ بگو تا راست بشنوی....خواست مثلا در حقم خوبی کنه مچشو رو کنه ولی وقتی رید گردن نگرفت ولی بازهم شک دارم ک کار اون باشه بگذریم سر همین داستان یه دعوا اساسی  درواقع باید گفت خانوادش با من کردن کلی تهدید اینا ک من مادرم هم مجبور شیم تهدید کنیم نمیخاستم اینجوری بسه ولی شد همش هم ناخواسته الان هم عشق مثلی ک جز نفرت از من چیزی نداره ولی من همچنان میخامش قبل از این دعوا هام خیلی التماسش کردم ک بگرده بر نگشت  همش می گفت دیگه نمیکشه خب دیگه عشقش تاریخ انقضا داشت تابلو بود ک دیگه براش تکراری خسته کننده شدم بعد اون دعوا دیگه حتی اون حالمو که ازدوستاش می پرسیددیگه نمی پرسید وحتی جلو منو هم گرفت ک دیگه حالشو از دوستش نپرسم تموم به همین راحتی عشقی ک یروز واسه هم اشک میریختیم تبدیل به تنفر شد اما اینو بگم من با این همه داستان باز عاشقشم اگه عشقم عشق نبود منم تنفر داشتم اما خب اون داره خانوم من اینده من مادر بچه هایی من ک تو خیالم درست کرده بودم همش سوخت اتیش گرفت حتی تو خیالم دوستش دارم حتی اگه مال کسه دیگه ای بشه حتی اگه مادر بچه های پدری بشه ک من پدرش نباشم دوستش دارم تا ابد عشق ابدی ک به پایان رسید تو قلب من نرسیده خواهانش هستم تا ابد از همینجا بهت میگم که خوشبخت بشی بی معرفت من عشق من یادته ما بهم قول داده بودیم که تا ابد عشق هم باشیم یادته اسم بچه هامون رو گذاشته بودیم یادته می گفتی میخام حتی اسم یه نفر تو خانوادم صدا کنم اسم تورو اشتباه صدا میکنم اصلا یادته اسم اون عروسکتو گذاشته بودی رضا وقتی من نبودم بغلش میکردی نه نیست قول قرارامون کجا رفت قرار بود باهم پیر بشیم اخه...ببخشید سرتون رو درداوردم این بود داستان عشق ابدی تینا ورضا که به اتمام رسید.



تاريخ : جمعه 4 دی 1394 ا 12:18 نويسنده : reza ا

سلام به همه امیدوارم روزتون خوب وپر از عشق باشه به زودی

داستانی براتون قرار میدهم که از حقیقت درست شده امیدوارم

هیچ کدومتون این داستان عاشقانه تلخ رو تجربه نکنید یا این که

دوست دارم بکنید اما ته اش مثل داستان من نباشه...روزتون خوش



تاريخ : جمعه 4 دی 1394 ا 10:15 نويسنده : reza ا

برای نمایش بزرگترین اندازه كلیك كنید

 
میدانم که خسته ای
 
 اما دوست دارم اجازه دهی کلماتم دمی روبرویت بنشینند 
 
 
و نگاهت کنند تا به حقیقت این جمله را دریابی که می گوید:
 
 
 
مرا از یاد خواهی برد، نمی دانم؟ولی می دانم از یادم نخواهی رفت...


تاريخ : جمعه 4 دی 1394 ا 10:12 نويسنده : reza ا
.: Weblog Themes By violetSkin :.